محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

عمل بابا

  عزیزم این روزا سخت گرفتارم با وجود این همه گرفتاری دارم مطالب عقب افتاده مربوط به شاهکارهای جنابعالی رو که توی تقویم ثبت کردم تایپ میکنم تا در وبلاگت بذارم اما مگه تموم میشه قدیمیهاکه گفتن کار امروز رو به فردا مسپار برا همینه دیروزم بابایی به ناچار خودش رفت بیمارستان تا عمل بشه من نتونستم باهاش برم چون مرخصی نمی تونستم بگیرم آخه قرار بود بازرس داشته باشیم اما وقتی فهمیدم بازرسها نمی آن ساعت ١١ مرخصی گرفتم و رسیدم بابایی تازه ٢٠دقیقه بود که رفته بود اتاق عمل عملش ٢ ساعت و نیم طول کشید البته با احتساب زمانیکه توی ریکاوری بود این اندازه شد تو تمام مدت پیش مامان جون بودی وقتی اومدم خونه دیدم ساعت ٤ بعدازظهر وتو توی خواب نازی...
26 بهمن 1390

وقتی فیلم یاد هندستون کرد!

                     وقتی از مامان خواستم لباسای کوچیکیهامو تنم کنه                                وقتی توی کیسه خواب بچگیهام رفتم و دیدم اندازم نیست !!!!!!!!!                       ...
23 بهمن 1390

تموم شدن امتحانات مامان

  الان درست 5 روزه كه امتحاناي سنگين مامان تموم شد بعد از يه استراحت 5 روزه  از امروز كمر بستم كل كاراي پسر گلم رو كه فقط توي تقويم يادداشت كردم وارد وبلاگش كنم                                                                                 &...
1 بهمن 1390

خبر خبر/شب موقع خواب همه میرن شیراز

دیروز تا آخر شب شیر نخوردی و منوخوشحال کردی ومن به این نتیجه رسیدم که می تونم ترکت بدم چون سه چهارماه ماه دیگه باید شیر خوردن رو کنار بذاری عزیزم راستی دیشب خونه مامان جون اینا بودیم آخه بابا ماموریت داشت و باید می رفت و منو تو تنها می شدیم و درثانی من نمی تونستم صبح زود تو رو از خواب ناز بکشم و ببرم خونه ی مامان جون برا همین رفتیم اونجا که بخوابیم اما امان از تو که با بد خوابی هات همه رو دیوونه کردی و تا 2 نیمه شب بالا سر همه رژه رفتی دیگه همه کلافه شده بودن از دستت نمی دونم چرا هر وقت برا خواب می ریم خونه ی مامان جون تو بیخوابی به سرت میزنه خبر خبر !!!!!!!!! و اما از امروز بگم که دیگه مرد شدی و خبرهای مخفیانه روهم لو میدی. &nbs...
23 آذر 1390

این کجا و آن کجا ؟؟

دیروزبهانه صابون گرفته بودی و هی می گفتی شامو شامو و تا بهت ندادم آروم نگرفتی نمی دونم چرا اما تازگیها علاقه شدیدی به صابون پیدا کردی و به یکی دوتا صابونم رضایت نمی دی آخه گل پسری که از حموم بیزاره علاقه به صابون چرا؟ این کجا و آن کجا ؟ با باباتصمیم گرفتیم  ببریمت حموم اینقدر بد حمومی و از حموم فراری که موقع وول خوردنت از دست بابا یه لحظه لیزخوردی و نزدیک بود بیفتی اما بابا مثل همیشه خونسرد تو رو سریع گرفت من که قلبم وایساد و البته بعداز بیرون اومدن دیدم  یه خراش کوچیک دراثرسریع گرفتنت توسط بابا نزدیک چشمت ایجاد شده کلی دلم سوخت آخه هی تو حموم می گفتی بابا بابا می دیدی بابا اهمیت نمی ده می گفتی مانی مانی و جیغ می زدی و اجازه نمی ...
18 آذر 1390
1